مبانی لیبرالیسم
پژوهشگران: سید محمد حسینی، و محمد عیسی نداقی
زیر نظر استاد دکتر حسینی شاهرودی
مقدمه
رنسانس آغاز ایجاد تحولات عظیمی در غرب بود تحولاتی در زمینههای متفاوتی چون علم، اقتصاد، سیاست، دین و... که ما در این نوشتار برآنیم که به یکی از اموری که بسیار تحول کرد و آن هم فقط به یکی از شاخههای آن یعنی لیبرالیسم بپردازیم، و هدف اصلی در این مقاله در یافتن زمینههای ایجادی این مکتب می باشد یعنی پاسخ به این پرسش که چرا لیبرالیسم بوجود آمد؟ چه زمینههای تاریخی فرهنگی و اجتماعی و سیاسی باعث بوجود آمدن لیبرالیسم گشت؟ و امیدواریم که در فهم و تبیین آن امور از مسیر واقعیت منحرف نشده باشیم.
در ابتدا باید گفت که این مکتب مبتنی بر عقل خود بنیاد می باشد. و ریشههای این مکتب بنا به نظر مشهور در روشنگری قرار دارد زمانی که بر اراده ازاد انسانی تاکید گردید. فردریک شلایرماخر پدر لیبرالیسم الهیاتی می باشد که دین را به عنوان احساس وابستگی مطلق معرفی کرد. برای وی بجای حقایق خارجی دینی الهیات با تجربه باطنی و دینی توصیف می شود.
در زمینه های موثر در پیدایش این مکتب شاید بتوان در یک تقسیم بندی کلی از دو دسته عوامل نام برد یکی عوامل معرفتی (اندیشه ای مانند رمانتیسم، عقل گرایی افراطی) و دیگر عوامل غیر معرفتی که منبعث از عوامل معرفتی اند(انقلاب صنعتی، انقلاب بورژوازی و اصلاحات دینی...) امیدواریم که بتوانیم به گوشه ای از این امور بپردازیم.
کلید واژه: لیبرال- بورژوا – آزادی فرد- اصلاحات .
توضیح:
تقدم فرد بر جامعه، دیدگاهی است برخلاف نظر ارسطو و قرون وسطائیان و از رهاوردهای رنسانس و از پدیدههای نوظهور عصر جدید میباشد که ریشه و مبانی فلسفی آن به «من فکر میکنم» دکارت و تجربهگرایی جان لاک باز میگردد. زیرا در نظر هر دوی این پیشگامان عصر جدید، آنچه اهمیت داشت و میتوانست منبع موثّق و مطمئنی لحاظ گردد، عقل و تجربهی فردی بود نه توسل به مرجعیت و سنّت.
در نظر هابز و آدام اسمیت «ماهیت انسان طبیعتاً ضداجتماعی و خودپرست است» همین طور پوپر «فردگرایی» را در مقابل «کلگرایی»مینهد و مفاهیمی همچون: طبقه، ملت، جامعه و حزب را که در ایدئولوژیهای توتالیتری مانند مارکسیسم جایگاه ویژهایی دارند، مفاهیمی فریبنده و انتزاعی میداند که به بهای قربانی شدن افراد ملموس و واقعی در پای جامعهی بیطبقه (بهشت موعود سوسیالیسم) به کار می روند و همواره خطرناک بوده اند.
ولی چیزی که هست لیبرالیستها تصور خاصی از آزادی دارند و این طرز تلقی در جواب آنها به سه پرسش آزادی از چه چیز؟، برایچه؟ و برای که؟ روشن میشود. جوابی که لیبرالیسم به پرسش نخست داده، عبارت از آزادی از موانع، قیود و مداخلههای بیرونی است. از این رو به قول پروفسورکرنستون:«پاسخ لیبرال انگلیسی عاری از ابهام است. منظور او از آزادی، آزادی از محدودیتهای دولت است.» و جوابش به سئوال دوم و سوم عبارت است از آزادی فرد انسانی در انتخاب عقیده، مذهب، بیان، کشور و غیره برای رسیدن به غایت درونی خود.
لیبرالهایی چون جاناستوارتمیل تفسیر ویژهای دارند و آن اینکه آنها بر «پیوند ضروری میان خلاقیت وابتکار و آزادی فردی» تأکید دارند ولی این توجیه نمیتواند مقبول واقع گردد، زیرا در نظامهای کاملاً بسته و توتالیتر نیز خلاقیت، نوآوری و اختراعات بسیاری بوده است. بعنوان مثال عصر طلایی ادبیات و موسیقی روسیه در زمان حاکمیت نظام توتالیتار تزاری بوده است.
آنچه از لغت لیبرالیسم به دست می آید، مکتبی است که معتقد به «آزادی» در مقابل «آمریت طلبی» می باشد. و چه بسا بتوان گفت که لیبرالیسم پیوند زوال ناپذیری با ایده آزادی دارد که به قدرت نبرد انسان برای به رسمیت شناساندن آزادی خویش است.
در یک تقسیم بندی کلی می توان آزادی را در سه قلمرو اقتصاد، دین و سیاست مورد بررسی قرار داد و در مورد هر یک از اقسام سه گانه آزادی می توان دو نوع بحث را مطرح نمود:
الف) بحث تاریخی: به این معنا که چگونه و با چه تحولات اجتماعی، آزادی در این سه قلمرو ایجاد شد، و این سه حوزه آزادی به حسب تحولات تاریخی چه ارتباطی با یکدیگر دارند؟
ب) بحث مبنایی: به این معنا که مبانی لیبرالیسم چیست و با مبانی لیبرالیسم چگونه می توان منطقاً به این سه نوع آزادی رسید؟
الف) بحث تاریخی(مبانی تاریخی لیبرالیسم):
در بحث تاریخی در ابتدا هر کدام از سه حوزه را به طور مستقل مورد بررسی قرار می دهیم و اگر ارتباطی با یکدیگر داشته باشند به آن نیز اشاره می کنیم:
الف: آزادی در اقتصاد:
اکثر کتابهای تاریخی اذعان دارند که نمی توان «بورژواز» را از لیبرالیسم جدا نمود و یکی از عوامل مهم تکون لیبرالیسم را بورژوازی دانسته اند. در کتاب تاریخ جهان، چنین آمده است: «انسان وابسته، به طبقه متوسط شهرنشین کمک کرد تا عصری نوین را به وجود آورد، که پلی بود برای رسیدن به عصر جدید.» هارد کونل نیز معتقد است که «از نظر جامعه شناسی همزمان با زوال ملاّکان فئودال عمده بورژوازی به صحنه قدرت قدم نهاد و بتدریج تولید کنندگان از وسائل تولیدشان جدا شدند و در نتیجه، کار مزدوری به عنوان عنصر تعیین کننده جامعه اقتصادی جدید، پا به عرصه حیات گذارد. از نظر سیاسی، دولت تازه ای شکل گرفت که حقوق واحد و فضای اقتصادی وسیعتری پدید آورد و به این ترتیب، توسعه تجارت و پیشههای مختلف را ممکن ساخت. لیبرالیسم مولود همین تحولات است.»
حتی در برخی نوشتهها، چنین به نظر می رسد که لیبرال منطبق با بورژوا می باشد. با این بیان اولین کسانی که بحث آزادی را مطرح نمودند بورژواها بودند. آزادی مطرح شده از جانب آنها، در ابتدا آزادی اقتصادی بود و در پی آن نظامهای سیاسی را نیز متحول نمودند. و به همین جهت اغلب یا تمام انقلابهای سیاسی، انقلابهای بورژوایی بود که نظام دولتی، اجتماعی و اقتصادی جدیدی را بنیان نهادند و بر آزادی عقد قرارداد، آزادی حرفه و پیشه، آزادی انتخاب محل سکونت و تضمین مالکیت خصوصی استوار بود. روشن است که مقصود از این آزادیها، آزادیهای فردی بود؛ چون بورژواها این آزادیها را در مقابل گروه و طبقه فئودال و اشراف مطرح می کردند و مجبور بودند در مقابل آنها بر فرد گرایی افراطی تأکید ورزند.
با طرح این شعارها درباره آزادی که تماماً هدفی اقتصادی را دنبال می کرد، اولاً، نظام اقتصادی فئودالی بتدریج کنار رفت و در نهایت در سال 1789 میلادی نظام فئودالیته و امتیازات طبقاتی در انگلستان از میان برداشته شد. ثانیاً، به تدریج یکی از مهمترین ارزشهای لیبرالیسم، یعنی نظام سرمایه داری جایگزین آن گردید. در حقیقت می توان گفت اندیشه و مکتب لیبرالیسم برگرفته از فروپاشی فئودالیسم در اروپا و ایجاد یک جامعه مبتنی بر اقتصاد بازار یا کاپیتالیستی به جای آن بود.»
لیبرالیسم بورژوایی اولیه هلند و انگلستان در قرن هفدهم
عصری که کشور هلند در مقام یک جمهوری بورژوایی مطرح شد و نقطهی امیدی برای قانونگرایان مخالف حکومت مطلقه به شمار می رفت. وجود مدارای نسبی، آزادی بیان و عقیده، فقدان تفتیش عقاید، کنارگذاشتن حکومت پادشاهی و سایر مقولات لیبرالی در هلند باعث شده بود که این کشور مأمن راحتی برای اندیشمندان گردد. دکارت، لاک، شافتسبری، اسپینوزا همگی به خاطر امنیت و آسایش هلند بود که آنجا را برای نشر عقاید خود ترجیح داده بودند. ساکنین هلند برای بدست آوردن مال و ثروت ازادانه در تکاپو، تلاش و کار، تجارت مدام بودند. «به گفته دانیل دفو: هلند در پایان قرن هفدهم به ضربالمثل حرص و از تبدیل شده بود«به گونهای که دیگر فقر، تنبلی و مسکنت اموری مذموم و ناپسند به شمار میآمدند.»
همین جریان انقلابی در انگلستان نهایتاً در قرن هجدهم به پیروزی ویکگرایی انجامید. جان لاک به عنوان نخستین و مشهورترین نظریهپرداز ویگی بحث مهم مالکیت انسان بر کار و آثار آن و دارایی را در این دوره مطرح کرد.
نظریات در مورد اقتصاد که از ناحیه «بورژواها» مطرح می گردید، در ابتدا ناشناخته بود و تا اواخر قرن هیجدهم، مفهوم لیبرالیسم، در اقتصاد به درستی درک نمی شد اما بتدریج رشد نمود و تثبیت شد.
به هر حال «بورژواها» با طرح آزادی اقتصادی، دو عنصر و مؤلفه اساسی را پایه گذاری کردند:
1. فردگرایی که منجر به سرمایه داری شد.
2. جدا کردن اقتصاد از دین و اخلاق و تأسیس اصل سودمندی. به همین جهت در مباحث اخلاقی قرن هفدهم بر اصل سودمندی تأکید زیادی می شده است.
ب) آزادی در دین:
در قرون وسطی دو اعتقاد و آموزه به طور وسیعی مورد قبول قرار گرفته بود:
الف) این که نجات یا اتحاد با خداوند، در گرو اعتقادات خاصی درباره خداوند و ارتباط انسان با او است.
ب) تنها کلیسا، مرجعیت و حجیت تعلیم این اعتقادات را دارد و مسیحیان فقط از طریق کلیسا می توانند به نجات برسند.
در نهضت اصلاح دینی، آموزه دوم مورد حمله قرار گرفت و رهبر این نهضت «مارتین لوتر» اعلام نمود که پاپ مرجعیت ندارد و هر شخصی کشیش خود می باشد. وی با این شعار، نوعی فردگرایی را در دین مطرح نمود که در آن انسان برای فهم دین، نیازی به شخص دیگر ندارد بلکه عقلش مرجعیت نهایی برای او می باشد. از این رو انسان را در فهم دین و چگونگی عمل به آن از هر گونه مرجعیت دینی ازاد نمود و عقل خودِ فرد را به جای آن نشاند. آزادی ای که نهضت اصلاح دینی مطرح نمود، رها شدن از هر اقتدار و مرجعیت این جهانیِ بیرون از انسان بود که در عصر روشنگری به اعتقاد به آزادی انسان از هر مرجعیتی بیرون از انسان چه این جهانی و چه آن جهانی منجر شد.
نقطه عطف دیگر در تاریخ لیبرالیسم جریان «روشنگری» در قرن هجدهم است. اقامتهای ولتر و منتسکیو در انگلستان باعث شیفتگی و تعلقخاطر بیشتر آنها به ظواهر نظام ویگی شد و این امر موجب سرایت این جو به سایر نقاط اروپا شد. به گونهای که در نقاط دیگر اروپا به اندیشههای علمی و تجربهگرایی دانشمندان انگلیسی مانند نیوتون، لاک و امثال اینها به دید اعجاب و تحسین نگریستند و به نام عقل، بر علیه خرافات، تعصبات و اعتقادات غیرمعقول دست به مبارزه زدند و مغرورانه خواستند تا با عقل و تجربه، تمام اقلیمهای ناپیدای هستی را کشف کنند و هیچ عقیده و رأی سنتی را بدون انتقاد عقلانی و مشاهده تجربی نپذیرند و البته در این میان، امری که بیش از هر چیزی آماج انتقادهای تند و تیز و جراحیهای بیرحمانه قرار گرفت، مذهب بود. بویژه دینی که ارباب کلیسا متولیان و مجریان اصلی آن به شما میرفتند.
همچنین آبلارد را نیز مانند لوتر می توان معتقد به آزادی در تفکر دانست؛ چون وی نیز متکلمی بود که از پذیرش بی چون و چرای آمریت آبای کلیسا سر باز می زد. از نظر آبلارد، کلید اصلی دانش و شناخت، پرسشگری پایدار و مکرر است. آبلارد با تأکید بر قدرت عقل، پای عنصر شک را به میان می آورد و بدین طریق راه را برای تفکر و اندیشه مستقل باز می کند.
تفکر لوتر و شعاری که مطرح نمود، فردگرایی، استقلال و آزادی فرد در فهم، بدون قبول هر گونه مرجعیت دیگری غیر از خود انسان را به ارمغان آورد. و به جهت همین شعارِ مارتین لوتر، باور غالب اندیشمندان و متفکرین غربی این است که تصویر و فهم مدرن از آزادی اولین بار در نهضت اصلاح دینی ظهور نمود و یا حداقل این نهضت باعث نیرومند شدن این تصویر مدرن از آزادی شد. و گرچه نمی توان هدف نهضت پروتستان را لیبرالیسم دانست، اما در این که ظهور پروتستانیسم در پیشرفت فلسفه لیبرال کمک کرده است هیچ تردیدی نیست.
پس از طرح این شعار و ظهور مکتب پروتستان فرقههای مختلف ایجاد شد و حجیت کلیسا تضعیف گردید و در نتیجه بین فرقههای مختلف درگیری به وجود آمد که این درگیریها دو پیامد به جای گذاشت:
1. جنگ میان فرقههای مذهبی و نیز جوابهای تندی که فرقههای مختلف برای رد اتهامات به یکدیگر می گفتند، احترام مذهب را از میان برد. . . و وجود فرقههای متعدد موجب الحاد و خداناشناسی شد. و تردید مونتنی در مورد دین در چنین شرایطی نیز کاملاً طرز فکر عادی و طبیعی یک فرد دانشمند بود. برای او دیگر در مسائل مذهبی حقیقت مطلق وجود نداشت.
بسیار طبیعی است که به سبب اختلافات جدی و بنیادی میان فرقههای مختلف دینی و به محض تضعیف معتقدات دینی، عقل عادی بشر و منطق او قلمرو خود را توسعه دهد.
این اختلافها و جنگهای دینی و نیز درگیریهای مسلحانه، زمینه را برای یکی از ارزشهای دیگر لیبرالیسم، یعنی «پلورالیزم دینی» آماده نمود.
2. از طرف دیگر چون این جنگها فاتحی نداشت و مردم اروپا از این جنگها خسته شده بودند، حالت یأس و خستگی، زمینه را برای ارزش دیگر لیبرالیسم، یعنی «تسامح و تساهل» نسبت به مذهب فراهم نمود.
پیامد این درگیریها که ناشی از ظهور جنبش اصلاح دینی بود بزودی ادله و شواهد زیادی را برای دفاع از آزادی و مدارا به دست طرفداران آزادی و لیبرالیسم داد و به همین سبب علیرغم این که در قرنهای هفدهم و هیجدهم از شدت برخوردهای مذهبی بتدریج کاسته شد، اما مبارزه برای آزادی و مدارای مذهبی کماکان ادامه یافت. در نتیجه گرچه اعتقاد به تساهل و تسامح در ابتدا به عنوان یک ضرورت مطرح شد، ولی به تدریج به عنوان اعتقادی صحیح و درست تلقی گردید. آربلاستر نقطه اوج لیبرالیسم را در انقلاب فرانسه و تصرف زندان باستیل (1789)می داند، و این انقلاب موجب پدید آمدن و شکوفا شدن یک فرهنگ لیبرالی در میان فرهیختگان کشورها گشت. آثاری در هنر، ادبیات، موسیقی، شعر و بطور کلی فرهنگ خلق شد که شدیداً منبعث و متأثّر از این جریان لیبرالی و روشنگری بود. از جمله آنها می توان از برخی آثار بتهوون (موسیقیدان و گویا نقاش) شللی و بایرون، پوشکین و هاینه (شاعر)، ویلیام هارلیت (رساله نویس بزرگ) و وردی (آهنگ ساز) نام برد.
شدت تأثیر درگیریهای فرقه ای بر رشد اعتقاد به تسامح و تساهل و نیز دیدگاه لیبرالیسم در مورد دولت چنان زیاد بوده است که عده ای بر این باورند که «فلسفه لیبرال در واکنش به جنگهای دینی مطرح شده است. » این نگرش تا آنجا پیش می رود که معتقد می شود دین تهدیدی برای ثبات سیاسی است و تنها راه جلوگیری از تهدیدات دینی که مانع ثبات می باشد، محدود کردن دین به قلمروی شخصی و خصوصی در دو حوزه تفکر و عمل می باشد، و در حقیقت فلاسفه لیبرال جدید معتقدند که دین تهدیدی برای دموکراسی لیبرال است. دولتها نیز معتقد شدند که بیشتر بی نظمیها به جهت سعی در یکسان کردن اعتقادات دینی ایجاد می شود تا مجاز دانستن تنوعات و اختلافات دینی. به همین جهت، متفکرین جدید لیبرال نیز مبانی لیبرالیسم را نتیجه جنگهای دینی می دانند؛ به عنوان مثال جان راولز صریحا بنیان و ریشههای لیبرالیسم را در نتیجه جنگهای دینی می داند و تسامح دینی را به عنوان یکی از دستاوردهای مشخص آن می نامد و استدلال می کند که تسامح باید به خود فلسفه نیز گسترش پیدا کند.
به هر حال جنگهای فرقه ای که پس از نهضت اصلاح دینی در غرب به وقوع پیوست موجب اعتقاد به پلورالیزم دینی و تسامح و تساهل گردید و باعث شد که بعدها این دو تفکر جزء ارزشهای لیبرالیسم قرار گیرند. این دو ارزش و نیز دیگر ارزشهای لیبرالیسم بتدریج مبانی فلسفی و معرفت شناختی هم پیدا نمودند.
آنچه مسلم می باشد این است که:
اولاً، آزادی و فردگرایی در اقتصاد و دین، هر دو نقش عمده ای در ظهور لیبرالیسم داشتند.
ثانیاً، زمینههای سرمایه داری و تفکر سودطلبانه که در تفکر بورژوایی وجود داشت از نظر تاریخی مقدم بر نهضت اصلاح دینی بوده است.
ثالثاً، تفکر بورژواها با کلیسا و دین ناسازگاری داشت. از این رو در پایان قرن شانزدهم میان اصول مذهب و منافع اقتصادی چنان فاصله عمیقی ایجاد شده بود که ایجاب می کرد در اصول مذهب، تجدید نظر شود و آن را از نو تعریف و توجیه کنند.
اما این که تفکر بورژوازی و سرمایه داری چه مقدار در ایجاد نهضت اصلاح دینی و یا حداقل در ایجاد زمینههای آن، مؤثر بوده است مطلب در خور تأملی می باشد؛ و نظر نهایی در این باب تحقیقات بیشتری را می طلبد.
نتیجه آنکه بر خلاف کارل پوپر که ریشههای لیبرالیسم را در یونان باستان میجوید. می بایست ریشههای تاریخی آن را در عصر رنسانس جستجو کرد. عصری که فردگرایی و این بینش را که انسان مرکز و محور گیتی است و میتواند هرچه می خواهد باشد، در درون خود رشد و پرورش داده است.
با مطالعه تاریخ فلسفه در می یابیم که«مبانی فلسفی لیبرالیسم» به فردگرایی و تأکید بر عقل و تجربهی شخصی به عنوان تنها مبنای علم یقینی در آثار بنیانگذاران فلسفه و علم جدید (دکارت، بیکن) ردیابی میشود، راه دکارت با اسپینوزا و لایبنیتس و سایر عقلگرایان تداوم مییابد؛ و تجربهگرایی بیکن توسط اشخاصی مانند هابز، لاک و هیوم تایید و تقویت میشود. ولی آنچه وجه اشتراک هر دو جریان (عقل گرا و تجربه گرا) میباشد، عبارت از استقلال فرد به عنوان یک انسان جدا و یگانه در طی طریق عقلانی یا تجربی خود بدون استمداد از بزرگان و پیشینیان یا اساتید قبلی است؛ عقیدهایی که در قلب لیبرالیسم جای میگیرد. مکتبی که سیر و روند خود را از کشورهای هلند، انگلستان، فرانسه، آلمان با فراز و نشیبهای طولانی، با مبارزات آشتیناپذیر گذر داده خود را به سرزمین آمریکا میرساند.
ج:آزادی سیاسی:
لیبرالیسم سیاسی مفهوم بسیار سابقهدار و محکمی دارای ریشه در فلسفه سیاسی غرب است که حداقل 300 سال از عمرش میگذرد و متفکران نامداری مانند آدام اسمیت، جان لاک، مونتسکیو، کانت و جان استوارت میل پرچمدار آن بودهاند و امروز شاید در صحنه سیاسی اجتماعی جهان بویژه پس از فروپاشی شوروی، پررونقترین بازار فکری است.
قرن نوزدهم را باید عصر لیبرالیسم نامید. لیبرالیسم در این دوره از حیات خود با معضلات و موانع جدیدی روبرو شد و خود را وارد مرحلهی جدیدی ساخت. مسائل اصلی این دوره، یکی مشکل «ماهیت آزادی» بود و دیگری «نقش و کارکردهای دولت». از یک سو هر روز دایرهی قوانین، قواعد و قید و بندهای اجتماعی وسیعتر و تعدادشان بیشتر می شد و لیبرالیسم را که زمانی دشمن سرسخت قوانین و مقررات دولتی بود به مخاطره میافکند. و از سوی دیگر، حضور و مداخله دولت برای اجرا و اعمال قوانین هر روز برجسته تر و پررنگتر میشد. از این رو چنین مینمود که خط سیر لیبرالیسم در این مرحله، موجب خوشنودی و شادی خاطر سوسیالیستها میگشت و برخی از نویسندگان را وامیداشت تا از افول احزاب لیبرال سخنها بگویند و بنویسند.
فیلسوف ایدهآلیستی چون ت. هه گرین هیچ تناقض و تعارضی میان آزادی فردی و مداخلهی دولت نمیدید و آشکارا لیبرالیسم را با سوسیالیسم در یکجا مینشاند. شاگرد گرین، توین بی در عین حالی که اصل مالکیت خصوصی را می پذیرفت، مداخله حکومت برای جلوگیری از اعمال قهر و زور از سوی افراد نسبت به همدیگر را اجتناب ناپذیر می دانست. کسانی مانند کلیف لسلی، د. ج. ریچی نیز به خیل گرین و توین بی پیوسته و در این راستا قلم میزدند. لیبرالیسم مورد نظر این نویسندگان، لیبرالیسم تعدیل شدهای بود که خود را با مسائل و شرایط موجود اجتماعی تطبیق میداد و وجود چیزی به اسم «جامعه» را میپذیرفت. ولی به عقیده آربلاستر این نوع لیبرالیسم جدید به طور کامل مورد پذیرش واقع نشد و از حد ظواهر تجاوز نکرد، لیبرالهای جدید نیز در نهایت نتوانستند از مسیر سنتی لیبرالیسم خارج شوند.
در این بین هربرت اسپنسر ظهور کرد و ندای بازگشت به اصول سنتی لیبرالی، اصولی همچون: عدم مداخله، حقوق فردی، مالکیت خصوصی را سر داد. حامیان لیبرالیسم در قرن بیستم، یعنی راسل و فورستر کاملاً به شکاکیت نزدیک شده و در فلسفه سیاسی به یک بینش ازمایشی و حدسی رسیدند. فورستر نوشت: از نظر من بهترین فرصت برای جامعه آینده در بیتفاوتی، فقدان ابتکار و سکون است.
در حوزه سیاست این شک گرایی لیبرالی بر اثر تحولات روشنفکری و فلسفی تقویت شد. مسائلی که فلاسفه اخلاق؛ فیلسوفانی چون مور به پیش کشیدند و تأکید آنها بر «ماهیت ذهنی و فردی داوریهای مربوط به خوبی» در این شکگرایی بیتأثیر نبود. تا اینکه رکس وارنر در طی حکایت سیاسی «پروفسور» نشان میدهد که در شرایط سیاسی افراطی، لیبرالیسم متداول، فاقد کفایت است.
به طورکلی دو طرز تفکر عمده در لیبرالیسم وجود داشته و دارد که از نظر فیلسوفی چون رالز بسیار اساسی است. یکی لیبرالیسم کلاسیک قرن نوزدهمی است. این لیبرالیسم بر این عقیده است که شرط آزادی فقط نبود مانع خارجی است کافی است که در مقابل فرد مانعی نباشد تا بتوان گفت که او در عمل و گفتار ازاد است. این مکتب تا اواخر قرن نوزدهم دستبالا را داشت و آثارش در سیاست و اقتصاد آشکار بود. از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، رفته رفته این نتیجه حاصل شد که این کافی نیست یعنی ممکن است در مقابل من هیچ مانعی برای انجام هرکاری که خواستم وجود نداشته باشد ولی امکانات برای استفاده از آن آزادی در اختیار من نباشد. از اینرو برخی از متفکران به مطلب چیزی دیگری نیز اضافه کردند و گفتند که لیبرالیسم عبارت است از نبود موانع خارجی به اضافه وجود امکانات ملموس و واقعی و نه فقط در تئوری. لیبرالهای کلاسیک یا دست راستی که میتوانیم از آنها به عنوان لیبرالمنفی یا ازادگذار تعبیر کنیم که نمونههایشان در قرن بیستم یکی متفکر بزرگ و برنده جایزه نوبل اقتصاد فریدریشهایک است و دیگری نازیک، فیلسوفهاروارد.
اینها بیشتر بر آزادی تکیه دارند و میخواهند مداخلات دولت به حداقل ممکن محدود شود. اما لیبرالهای چپ یا لیبرالهای مثبت یا رفاه گستر کمکم به سوسیال دموکراسی نزدیک میشوند و بیشتر به برابری معتقدند. در مورد اندیشه رالز خواهیم دید که این هر دو جنبه مورد نظر است و او میخواهد بین این دو، گونهایتوازن و تعادل برقرار کند. (در آمریکا از اوایل قرن بیستم مقصود از لیبرالهمان کسی است که به دخالت دولت و ایجاد برنامههای رفاهی و عامالمنفعه و اصلاحات اقتصادی و اجتماعی و تعدیل درآمدها معتقد است. به آن لیبرالی که فقط معتقد به آزادی است و معتقد نیست که باید بیمههای اجتماعی و تعدیل درآمدها و مالیات بردرآمدهای سنگین وجود داشته باشد، در آمریکا محافظه کار میگویند. اما در اروپا برعکس است به این دسته اخیر میگویند لیبرال و به اشخاص معتقد به مواضع دسته اول که در آمریکا به لیبرال معروفند، در اروپا میگویند چپگرایان یا سوسیالیستهای معتدل.)
کلام رالز این است که افرادی کاملا منصف ومتعقل به دلیل استفاده ازاد از قوه عقل بهطور اجتنابناپذیر برسر آموزههای بنیادی با هم اختلاف پیدا خواهند کرد. رالز نام چنین چیزی را واقعیت پلورالیسم یا کثرتگرایی عقلایی میگذارد. رالز نمیگوید چون یک آموزه جامع و فراگیر یا ایدئولوژی غیرعاقلانه است منجر به اختلاف میشود. او میگوید هر جامعهای که بنیایش بر آموزهای واحد حتی خود لیبرالیسم باشد برای حفظ خود به قدرت سرکوبگر دولت نیازخواهد داشت. در کتاب لیبرالیسم سیاسی رالز جمله درخشانی دارد به این عبارت که میگوید:«من همیشه دلمشغول این مسأله زجرآور در جهان معاصر بودهام که آیا دموکراسی با آموزههای جامع و فراگیر دینی یا غیردینی سازگار است و اگر هست، چگونه؟»
رالز میخواهد ببیند مفهوم دموکراسی لیبرال به کجا میانجامد و خود این گونه پاسخ می دهد:«کسی که بخواهد به دموکراسی لیبرال برسد باید این پندار قدیمی را کنار بگذار که همه بتوانند در مورد ماهیت حق و حقیقت و حقانیت به موافقت برسند. وباید جامعه ای داشته باشیم که مفهوم سیاسی عدالت برآن حکمفرما باشد. » مفهوم سیاسی عدالت قبل از همه چیز به این ویژگی ممتاز میشود که به اصطلاح رالز «به خود ایستاده»است، یعنی از هرگونه فرض متافیزیکی و معرفت شناختی یا اخلاق عمومی مستقل است و از بحثهای فلسفی درباره منشا اصول اخلاقی و نحوه شناخت ما از آنها و حتی مسأله حقیقت آن اصول اجتناب میکند و از این حیث بیطرف است.
رالز میگوید مفهوم سیاسی عدالت دارای سه ویژگی است:
یک، در مورد نهادهای سیاسی و اجتماعی اساسی، یعنی ساختار اساسی جامعه کاربرد دارد.
دو، مستقل از نظریههای فراگیر، قابل طرح است. هرچند البته اجماعی از آن نظریهها ممکن است آن را تایید، یا به اصطلاح رالز اجماعی متداخل، بکند.
سه، از ایدههای اساسی نهفته در فرهنگ سیاسی رژیمهای لیبرال بدست میآید، مانند تلقی شهروندان به عنوان افرادی ازاد و برابر که جامعه را نظامی برای همکاری عاقلانه میدانند.
قلمرو سوم لیبرالیسم، آزادی در حوزه حکومت و سیاست است و معنی این آزادی تعیین حدود اختیارات دولت و ازاد بودن افراد و حق آنها در تعیین حاکم و. . . می باشد.
پس از فروپاشی نظام فئودالی و نیز تضعیف کلیسا از جانب نهضت اصلاح دینی و درگیری بورژواها با اشراف و اعتراض به حق حاکمیت آنها و روحانیون کلیسا، تعریف جدیدی از دولت به وجود آمد.
شاید بتوان گفت که آخرین مرحله فردگرایی در غرب، در حوزه سیاست تحقق یافت، و این سیر، یک سیر طبیعی بود؛ چون دولت در آن زمان از یک طرف وابسته به نظام فئودالیته و اشراف و از طرف دیگر وابسته به روحانیون کلیسا بود؛ به همین جهت اشراف و روحانیون کلیسا دارای حقوق خاصی بودند؛ طبعا برای فروپاشی ساختار دولت و نظام سیاسی، ابتدا باید ساختار نظام اجتماعی متحول می شد.
در تغییر ساختار قدیم و پی ریزی ساختار سیاسی جدید، عوامل متعددی دخالت داشتند که از جمله آنها اکتشافات جغرافیایی جدید، فرو ریختن روابط اقتصادی دوران فئودالیته، استقرار کلیسای جدید که دیگر تحت استیلای نفوذ رم نبود، انقلاب علمی که موجب تغییرات بسیاری در وجهههای مختلف فکر بشر گردید، اختراعات فنی گوناگون که موجب ازدیاد ثروت و افزایش جمعیتها شد، اختراع ماشین چاپ که دامنه نشر فرهنگ را وسیعتر ساخت و بالأخره ترکیب و وحدت مراکز کوچک و کم جمعیت بدوی که حدود معینی نداشتند و تبدیل آنها به کشورهای مستقل با مرزهای مشخص، مجموعا عواملی بودند که در نتیجه انجام آنها، نظرات سیاسی جدیدی ظهور کرد که همگام با ماکیاول و بودِن و دیگران بر خلاف معمول گذشته به جای آن که تحقیقات اجتماعی را بر اساس روابط فردی با پروردگار قرار دهند، بر اساس فرد با فرد قرار دادند.
شاهرودی مباحث مربوط به تدریس اینجانب مانند سرفصل ها، عناوین پژوهشهای مربوط به درس، پژوهشهای دانشجویان در زمینه های فلسفه و عرفان و سایر دروس رشته فلسفه و حکمت اسلامی به منظور استفاده دانشجویان علاقمند ارائه خواهد شد |